مادرم آشپز ماهری بود ، میگویم بود چون این روزها دیگه دست و دلش به آشپزی نمی‌رود از شدت اندوه و خستگی از بیماری پدر ‌. 

جوانتر که بود با آرد و آب و خمیر غوغا میکرد ، آرد در میان دستهایش می‌لغزید و خمیری ساخته میشد بینهایت انعطاف پذیر و با آن خوشمزه ترین نانها و بورک ها و ...پخته میشد و خانه بوی زندگی می‌گرفت .

انگار هر جا گندم باشد و آرد ، زندگی جاری میشود ، سفره های بلند و پهن گسترده میشد و آدمها می‌آمدند و می‌رفتند و شوق زندگی در خانه جاری میشد تا حیاط می‌رفت و چون سیل کوچه را می‌گرفت و مادر به عادت هر روز ، غذاها را ظرف ، ظرف می‌فرستاد به خانه همسایه ها که مبادا کسی ، خانم بارداری ، آدم بیماری ، با بوی غذا ، دلش بخواهد و سفره اش بی نان باشد .

آن روزهایی که همسایه ها همدیگر را می‌شناختند و یار و محرم هم بودند به نوعی .

و این جاست که طعم کودکی آدمها ، با بوی غذاها و مهربانی ها و همدلی ها انباشته میشود .

یادمان میماند که مهربانی کودکی ها چه پررنگ و چه خوش طعم بود ، عطر چای دور همی ، عطر غذا بردن برای بیماری ، عطر سلامی به آشنایی از ته دل ...‌

مهربانی سخت نیست ، ساده است و بس خوش طعم .