ظهر میشود 

آفتاب می رهاند خود را زدست ابر بازیگوش ،

مو فشانده بر بالکن خانه ،

تا که شاید شمعدانی ها را

 قرمزی هدیه کند بار دگر .

دست ها پر نور ،

سایه ها محو ،

رنگ شادی مشت مشت بر دیوار میپاشد ،

خورشید .

یاد تو گرم میشود در تن خورشید ،

یاد تو میشکفد در سفالین گلدان دلم 

باد می‌آید ناگاه ،

تیرگی روی تافته بر آفتاب

خورشید دگر نیست میان دل من ، 

یاد تو خط خطی و تیره و تار ،

رسم خورشید این نیست .