نشسته بودند روی یک نیمکت سیمانی ، کنارشان فواره آب ، میرقصید و دو سه تا گل کوچک یخ زده ، پایین فواره نگاهشان می‌کردند .

باد سرد نیمه دی ماه می‌وزید .

سکوت بود بینشان . 

و عشق میان سکوت آواز میخواند .

بلند شدند تا برگردند ، دختر به نیمکت و فواره و منظره پشت سرش چشم دوخت تا در ذهنش این صحنه رویایی را ثبت کند ، انگار می‌دانست باید بعضی چیزها را فقط توی سرت نگه داری تا گمشان نکنی . حواسش بود به آن چند غنچه کوچک یخ زده هم .انگار اگر آنها را به خاطر نسپارد چیزی از شکوه این صحنه کم میشود .

رفتند و میان سیاهی یک شهر گم شدند .

اما سرود سکوت و نسیم کویری خنک نیمه دی ماه ،همچنان جاری بود .