آفتاب رنگ پریده عصر گاه
در اتاق جاری میشود
تو گم شده ای میان دود سیگارت
ذره ذره .
خورشید میافتد درون چشمهایت
من هنوز زنده ام آیا ؟
من که گم میشوم
در این ثانیه های پی در پی
در این دود
در این معلق نا تمام ؟
پنجره بسته شده
آفتاب زندانی نیست
درون دستهای تو
آفتاب را حبس نتوان کرد
هیچ گونه
هیچ جا
مثل همین تو
در این زندان اتاق محو شده در دود .