چای عصرگاه ، چای سیب و به با دارچین و گل محمدی و گیاهان خشک شده دیگری از سرزمین مادری ، آرام آرام دم میکشد .چای عصرگاه در قشنگترین قوری خانه که سفال میبد یزد است و در فنجان سفالی باید نوشیده شود .

تنهایی ، مینشیند روبرویم ، برایش یک فنجان میگذارم و نگاهش میکنم.

به هم خو گرفته ایم ، همدم تمام روزهایی که می‌گذرند ، چه چای ها و قهوه هایی که در کنار هم نوشیده ایم و چه پرچانگی هایی که در موقع آشپزی برای هم گفته ایم.

شب‌هایی که بچه ها بیمارند ، با هم نشسته آیم بالای سرشان و درجه تب سنج در دست خواب مان برده است .

وسط شلوغی و آشفتگی خانه و هیاهوی بچه ها ، با هم موسیقی گوش داده‌ایم ، گاهی اشک ریخته ایم و گاهی لبخند زده ایم.

پیاده روی های طولانی را با هم با لذت تمام کرده ایم . به برگهای آویزان بیدی دست ساییده ایم ، نارنجی روی درخت را بوییده ایم و در زیبایی غروبی با هم محو شده ایم.

آهسته آهسته با هم چای مینوشیم .چای خوردن با دوست ، تند تند نمیشود ، همه چیز باید در نهایت آهستگی باشد ، باید نگاهش کنید ، باید که لبخندش را به خاطر بسپارید ، حرکات چهر ه اش را به یاد بسپارید و در این هم سرایی شاعرانه در لذت غرق شوید.

ای شریک من !

ای جاودانه ها برای تو سروده شده !

از نوشیدن چای ات با من ، سپاسگزارم. ‌