همه چیز در صلح و تعادل است ، شهرک خالیست ، خیابانها خالی از همهمه و سر و صدا شده اند. زمین نفس گرم خود را میپاشد بر دشت و شقایق ها میرقصند زیر آفتاب اغوا گر بهاری .
درختان در سکوت عصر گاه ، در همایش همیشگی خویش در کنار خیابان در ردیفی منظم ، به رقص میآیند و شاخه هایشان در زیبای بینظیری ، دلبرانه این عطر زندگی را که پاشیده شده در هوا ، میقاپند.
من تنها عابر این خیابان بودم ، در تمام این دو هفته ای که گذشت ، در هر قدم ، در هر گام ، در هر دم ، با این خاک همراه شدم تا در سکوت دنیای کوچک پیرامونم ، کاشف این هماهنگی و صلح باشم ، تا زمزمه زنبور عسل ، تا شکوفه های ریخته شده بر زمین ، شاتوت های رسیده و نارسیده روی درختان ، گلهای رقصان در باد ، بابونه ها که دیگر خشک شدند تا اسفند سال دیگر ، و دشت پوشیده در گلهای خود رو زرد رنگ ، همه را شنیدم و دیدم و لمس کردم و دست کشیدم بر تنه ناهموار سپیدار پیری که هر روز میبینمش و درود میگویم بر جاودانگی اش ، در هر پیوند من با زمین ، با خاک ، با آسمان ، با صدای گرم مادر طبیعت همراه شدم تا زنده بودن ، زنده ماندن را تجربه کنم ، تا تو را در خیالم زنده نگهدارم ، نه در هیبت یک انسان ، که در کالبد این تکه از جهان که در من جاری است ، که تو را دیگر نه آنگونه که به یاد می آورم ، اینگونه که ساخته ام دوست میدارم .
ای من ، ای دم ، ای زمین ، اینک در من حلول کن .