خستگی ، ذره ذره رسوب میکند بر تن .
کشدار و ممتد ، خطی طولانی بر بلندای روز .
چک چک کنان میریزد
بر بلوغ روح
چون رشته موی بلند بافته دخترکی عصیانگر
که میگریزد در باغهای پنهان خوابهای شبانه ،
پیچ میخورد در پیکرم.
بیدارم کن
مگذار که این رخوت
لباس هر روزم باشد .
مگذار
که اندازه تنم شود
بیدارم کن
ای من !
ای خویش !