همه بیماریم.
من بیمارتر.
بلند میشوم و برای بچه ها غذا میپزم.
سایرا میپرسد :چطور میتوانی اینهمه کار انجام دهی وقتی بیماری ، ایکاش میتوانستی استراحت کنی .
میگویم : چون دوستتان دارم .
میگوید :از خودت هم بیشتر .
نه ، اول باید خودم را دوست بدارم ، تا بدانم دوست داشتن چیه ؟ شما را نه بیشتر از خودم و نه کمتر از خودم دوست دارم ، شما را اندازه خودم دوست دارم ، برای همین است که نیازهای شما برای من ، به اندازه خودم حکم زندگی را دارد.
نمیفهمد ، لبخند میزند ، فقط میگوید مادر بودن سخت است ، لطفا اجازه نده مادر بشوم ، دوباره میخوابد و من نگاهش میکنم و فکر میکنم چقدر دوست اش دارم ، خدا میداند.