میبینمت در رویا
رویایی مخدوش
چهره ات ، پیدا نیست اما
زیبایی لبخندت ، شب را روشن میکند
و دلم را لبریز از درد .
جهان من
با لبخند تو
روشن میشد
و اکنون
در توهمی گرفتار ،
پیچیده در سکوت ای ابدی
در سیاهچاله زندگی
مدفون شده .
بهار بیهوده نیست بی شک ،
چرا بلند نمیشوم از این خواب ،
از این رویای بیهوده
چرا در بهار ، خانه تکانی نمیکنم
گلدان پشت پنجره نیز جوانه زد دیروز
لبخندت را اگر بکارم در دلم
چه اندازه خوشبخت خواهم شد
با ریشه های تو .