دختر اشکهایش را فرو میخورد و میگوید :دنیا خیلی کوچیکه ، شاید باز هم همو ببینیم.
پسر میگوید: دنیا بزرگتر از آن چیزی هست که فکر میکنی ، شاید دیگه همو نبینیم هیچوقت .
دستش را از دست دختر جدا میکند و تکه ای از روزنامه را میدهد دستش و با شتاب سوار اتوبوس میشود . شاید میترسد برگردد و درنگ کند و اشکهای دختر را ببیند .
اتوبوس دور میشود ، دختر روزنامه را باز میکند ، نوشته ای با تیتر بزرگ هست :
بین ما دریاها ، فاصله افتاده است .
تمام ترمینال ، خیابانها ، زمین ، آسمان ، اقیانوسی میشود تا دختر را که ماهی کوچک گم شده ای است را ببلعد . اقیانوسها به جایی نمیرسند و دختر این را میداند . خودش را رها میکند در قعر اقیانوس و در بستر دریاها دفن میشود .