دارد تند تند تایپ میکند ، چراغ روی صفحه سبز است که نشان میدهد که آن دیگری حضور دارد ، دارد برایش می‌نویسد که حتی روزهای بدون او هم خاطره است برایش ، خاطره همه حس‌هایی که دلش میخواست با هم داشتند و نداشتند ، خاطره تمام آوازهایی که می‌توانست برایش بخواند و نخواند ، تمام فیلم های که می‌توانستند با هم ببینند و ندیدند و تمام کتابهایی که می‌توانستند با هم بخوانند و نخواندند ، می نویسد که دارد از دلتنگی به جنون می‌رسد و بس ، ....

قبل فرستادن ، همه را انتخاب میکند و کلید حذف را میزند ، و در سکوت شبانگاه ، تنها زل میزند به صفحه گوشی تا چراغ سبز ، خاموش شود .

صدای موسیقی در اتاق پخش می‌شود و اشک‌های شبانه ، بر گونه هایش می چکند ،

 "کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ...

که تشنه مانده دلم ، در هوای زمزمه هایت ..."

 

  بیرون باد گرمی میوزد و خاک بر سر و روی دشت میریزد ، صدای سگی از دور دست می آید ، شب ، خفه و گرفته ، دست میکشد بر گلوی اش ، گاه فراموشی رسیده است .