از من چه ساخته بود دیگر
با ناتوانی دستهایم
و سکوت مداوم تو در این بی نهایت سیال همیشگی .
چه میخواستی باشم
کدام قدرت را باید به نمایش میگذاشتم
که نداشتنش را ، حقارت من
میدانستی .
ببخش بر من
که اینگونه
افسون عشق را
دمیده بودند بر تنم
از لحظه نخست تولد .
پیاله های فراموشی را
چندان سر کشیده بودم
که در سحرگاهان روزمرگی
تو را خط خطی و کدر
مزه مزه کنم .
افسوس
که نشد .
جانم،
بیش از آنکه بدانم
به تو آغشته بود .