"بر آن یار بگریید که از یار بریده است ..."
ای یار 
ای یار خاموش !
ای یار خاموش که هدیه ای جز سکوت سنگین برایم نمی آوری !
در صحرای خشکیده احساس تو 
آیا تندبادهای مهیب 
می‌وزند گهگاه؟
یا تنها سنگینی هوا ی پر خاکی است 
که می‌نشیند بر تن دشت پر کلوخه جانت
بر تو گریسته ام ای جان من 
که اینچنین 
گسسته میشوی از من 
هر دم 
این روشنایی چشمهای تو نیست 
که به گرداب فراموشی سپرده می‌شود آیا ؟
ای رهسپار راههای روزمرگی 
ای سایه بی سایبان خستگی 
چه فراق ی که 
بر من دمیدی 
بی آنکه بدانم 
بی آنکه بخواهم 
این شیره جان من ، این کودک بالغ من 
این عشق بخردانه من 
از آن تو باد 
ای یار خاموش !
ای یار متروک !