قرص ماه ، بالای سرشان بود. زیبایی شگفت آوری در دل تیرگی شب ، که دلهایشان را گرم میکرد .
دختر گفت :دلتنگ که شدیم به ماه نگاه کنیم ، هر شب ، اینگونه انگار کنار هم هستیم ، فارغ از جغرافیا و مکان .
جوان بودند و پرشور ، شور جوانی در رگهایشان جاری میشد ، میپنداشتند که با عشق ،دنیای پر رنج اطرافشان به جایی بهتر تبدیل خواهد شد ، میپنداشتند که عشقشان همیشگی است ، سپر محکمی که حفظشان خواهد کرد از جدایی ، از جبر زمانه .
و خاصیت عشق این است ، شوری که به جان های مقدس میاندازد و آنگونه بیتابانه وامیدارد آدمی را به زندگی کردن ، به لبخند زدن .
امید را پخش میکند در جان های خسته ، معطر میکند چهار دیواری های خفه را ، شبهای تیره را روشن میسازد و روزهای پر کسالت را پر ز زندگی میسازد . عشق ، عشق رهایی بخش ، عشق معصومانه ریشه می دواند در دستهایشان و زمین بایر ذهنشان را زیر و رو میسازد . روح از پیله تنهایی بیرون می خزد و آواز رهایی سر میکشد .
اما عشق ، چهره خشتی دارد ، تنها زمان است که آن سوی این چهره را بر ملا میسازد ، آنگاه که یک زنجیره از این رشته محکم ،به ناگاه سست میشود ، پیوند ابدی ناگهان ، اندکی متزلزل میگردد و تردید افتاده بر جان ، چهره ها را چین میاندازد. زمان چون والدی بزرگسال ، سختی راه را نشان میدهد و نصیحت های خویش را بر زبان میراند. انتظار ، انتظار کشنده که بر جان چنگ میاندازد و آن دیگری که تاب نیاورده در نیمه راه جدا میشود .
عشق خسته ، نیازمند رهایی است و مهربانی . اما زمان ، طولانی است و جان فرسا ، راه دشوار زندگی ، همه چیز را رنگ دیگر میاندازد .
و حالا دختر این را میداند . تمام شبهایی که ماه را نگریسته است و به پیوند خویش وفادار مانده ، تمام سهم خود را که پرداخته است ، باز هم با دستهای خالی زیر آسمان شب ، چشم دوانده تا ماه ، تا بیکران ، تا تیرگی ، تا نورهای لغزیده بر دامن شب در دوردست آرزو ، خسته ، بیتاب ، بیقرار ، اما همچنان پرشور ، دلبسته به خاصیت عشق ، به رهایی ، به رهایی ، به رهایی .