غریوی ، میشکند سکوت شب را
مویه میکند زنی تا صبح ،
یار گسسته رشته را ،
شب ، فرو خورده نور را ،
اینگونه که ضجه های تاریکی
پی درپی ، بر سینه آسمان
می فشرد شانه هایش را ،
سپیده دم
که بیاید با گرمای بیتاب کننده خویش
آرام میگیرد تاریکی ،
دشت اما تشنه ، سوخته
نفرین کنان ، آسمان را ،
تاب ندارد دیگر ،
خیال باران ندارد این آسمان ؟
آسمان ، آه کشان
خورشید را در قلبش میفشارد
نه یارای باریدن دارد ،
نه یارای گسستن از آفتاب .
بیچاره آسمان !
که نفرین بر سرش میبارد
شب و روز !
آسمان من اما ، پوشیده در غبار
اندوه می باراند دمادم
بر دشت خشکیده رویاهایم
من اما ، نه نفرینی میدانم
نه غریوی
تنها به تو می اندیشم
و عشق را ، باران عشق را
آرزو میکنم .