داخل تونل مانده اند ، ترافیک شده است ، هوا سنگین و پر گرد و غبار است ، زن میگوید : چه مرگ تلخی است آدم داخل تونل بمیرد یا تونل ریزش کند و زیر تل خاک جان دهد .

مرد میگوید : مگر مرگ شیرین هم میشود ، مرگ همیشه تلخ است دیگر .

زن جواب میدهد : وقتی میدانی که قرار است بمیری ، همه کارهای نیمه تمام را ، تمام می‌کنی ، با همه آنهایی که دوستشان داری خداحافظی می‌کنی و بعد میتوانی به راحتی چشم بر هم بزاری و بمیری ، آن وقت مرگ شیرین می‌شود ، اما فکرش را بکن داخل یک تونل پر گرد و غبار ، بدون هوای تازه و آسمان بالای سرت ، زنده به گور شوی ، و آخرین لحظه ای که میبینی سقف سیمانی باشد که بر سرت آوار میشود .

ماشینها راه می‌افتند و تونل تمام میشود ، زن هوای تازه را می‌بلعد و فکر میکند که ایکاش آخرین لحظه زندگی اش هر جا که قرار است تمام شود زیر آسمان آبی باشد و هوای تازه .