ما بدرقه کردیم تو را 

در سکوت ،

لبخند بر لب ، 

اشک چشم را زدوده ، 

تا حال درون ، آشکار ننماید ،

چمدان را به دست ات دادیم و 

آرزوی خیر برایت بر لب ، 

پشت سرت ،جا ماندیم .

انگار به سازگاری با سفر ، 

انگار به سازش با رفتنت، 

انگار دست شسته از وجودت ، 

راهیت کردیم ، 

ایکاش 

زاری میکردیم ، 

ایکاش ، ضجه می‌زدیم ،

ایکاش ....

اما ایستادیم ، سر به زمین فتاده 

راهیت کردیم 

وقلب فرسوده مان را 

همانجا ، در زیر خاک 

دفن .