خیلی از بزرگ‌ترهای فامیل در این چند ساله از دنیا رفته اند . خیلی از آن آدم بزرگهای بچگی های ما ، که اسمشان زیاد در خانه شنیده می‌شد . همان فامیلی که همیشه پدر از ترس قضاوتشان ، ما را تحت فشار قرار می‌داد تا بچه های خوبی باشیم ، همان آدمهایی که پدر حاضر بود ما را قربانی کند اما جلوی آنها آبرویش ریخته نشود . 

حالا پدر در بستر افتاده و گاهی ساعتها ، بیهوش و حواس هست . پدر دیگر نمی‌داند که آنها از دنیا رفته اند ، گاهی صدایشان میکند و یا از مادر می‌رسد که چرا برادر بزرگش ، یا شوهر خواهرش ، به دیدنش نمی‌آیند ، لحظه های هوشیاری که زود به زود تمام می‌شوند و جای خود را به گم شدن در اعماق زمان ، میدهند . 

کودکی های پر از ترس و فشار ، جوانی پر از اضطراب پدر ، سایه آدمهای اطراف بر زندگی ما ، همه دیگر ناپدید شده است ، فقط خطی در زمان باقی میماند که در پایان به نیستی ختم میشود .

آرام بخوابید تمام درگذشتگان ، ما شما را به خاطر تمام قضاوت‌ها یتان می بخشیم.