صدایش میزنم : بابا ،بابا، نگاهش به روبرو خیره مانده ، پلک نمی‌زند ، ناگهان وحشت میکنم ، احساس میکنم نفس نمی‌کشد ، حفره سیاهی در عرض چند ثانیه در ذهنم باز میشود ، تمام بدنم گرمای وحشتناکی میگیرد و سرم سوت میکشد ، تکانش میدهم به شدت ، پدر ناگهان به سمتم نگاه میکند ، انگار از سفر به دنیای دیگری برگشته باشد ، چشمانش از نور زندگی تهی شده ، تکیده و رنجور جوابم را میدهد . برای چند ثانیه ، درد وحشتناکی را تجربه میکنم ، درد از دست دادن دوباره را . اشکهایم می‌ریزند ، انگارهر لحظه ، زندگی دارد از پدر دزدیده میشود و او به سمت گمشدن بیشتر، در انتهای زمان فرو میرود . 

ایکاش با ما مهربان‌تر بودی پدرم ، ایکاش از تو نمی‌ترسیدیم ، ایکاش ما را اینگونه از خود دور نمی‌کردی ، ایکاش بیشتر در کنارت می ماندیم ، هر چند تو تنها بودن را بیشتر می‌پسندیدی.

اکنون در روزهای سقوط در سیاهچاله فراموشی مطلق ، بیشتر به خاطرات تو می چسبیم ، تا شاید اینگونه بیشتر زنده بمانی در کنارمان .