ایستاده بودی در میان ویرانه های جوانی خویش ،
با تیشه سرنوشت و غرور در دست ، 
نه اندوهگین بودی و نه شرمسار ، 
چرا که خود را در آستانه عشق ، 
قربانی نکرده بودی 
و خدای عشق را ، بندگی.
خود را ، مغرور از فلسفه های وجودت 
قامت خویش را ، سپر کرده 
فریاد زده بودی  آزادی ات را :
اکنون ، ای خدای عشق
من ، از این آستان تو 
گذشته ام .