و تو زیباترین ، اتفاق زندگی بودی
و نمیدانستی
که چه شکوهی دارد
دوست داشتنت در گرمای خرداد ،
و سوگواریهای شبانه نیزحتی ،
هنگام بدرقه کردنت ،
شادی درون تو مرده بود ،
و تو نمیدانستی ،
چمدانت را که برداشتی ، به گمانت ، به جستجوی شادی رفتی ،
اما ، قلبت را بر زمین گذاشته بودی ،
زیر پای عابران عجول همیشگی ،
در خیابانهای گمنام ،
که نمیشناختند ما را ،
تنها ، خون گرم زندگی را حس میکردند که جاری بود
بر کف خیابان ،
و لحظه ای بعد ، در فراموشی قدمهایشان ،
گم میشد برای همیشه .