چه قدر زیبا میشود آن زمانی که زندگی دارد با تمام قوا ، با دست سردش گلویت را فشار میدهد و در آن حال در چهره ات خیره شده است و زوال تو را مینگرد ، ناگهان فریاد بزنی : لعنتی ، هر چه میخوای مرا مچاله کن ، اما من شرمسار زیستن تو نیستم ، برای صبح های که با عشق به آن دیگری ، به آفتاب سلام کرده ام و با خود گفته ام باورت میشود آفتاب برای من طلوع میکند ، برای من که قلبم به دوست داشتن زنده است ، هر نسیمی برای من میوزد ، هر برگی برای من سبز میشود و هر گلی برای من شکوفا .
نمیتوانی مرا شرمسار تمام این لحظات بدانی ، تو خود به من ارزانی داشتی ، تو خود مرا برگزیدی تا دوست بدارم .....
آه ای زندگی ، مرا در خود فرو ببر ، چرا که به زیبایی تو را زیسته ام با قامت عشق ، با قامت عشق ، با قامت عشق .