بودنش ، بدون آنکه خودش بداند ، مانند نوری بود که در یک عصر غبار گرفته پاییز ، ناگهان از روزنه های پرده های به هم چسبیده ، راه خود را به درون اتاق می یافت ، نوری آرامش بخش ، بی ادعا ، بی تکلف ، که خود را وقف آدمی میکرد تا او را دوباره به زندگی برگرداند . 

عشق او ، چون آخرین صدای زنده دنیا بود که در خاطرش زنگ میزد :دوستت دارم.

صدایی که از گذشته می آمد و هنوز هم امواج قوی خود را به ذهن زن ،میپاشید .

چه اهمیت داشت که همه چیز در گذشته اتفاق می‌افتاد . زن به این امواج نور ، نیاز داشت تا خفه گی اطرافش ، غبار پاشیده شده بر زندگی اش ، جان تازه بیابد ، اکسیژن احساس .

بودنش در تمام این سالها ، چون روزنه امیدی بود در دلش ، نمی‌دانست کجای این جهان ایستاده بود ، نمی‌دانست در کجای جهان هستی زندگی میکند ، فقط حضورش را در تمام این سالها در قلبش حس میکرد و همین برای جاودانه ماندن یک نام ، یک احساس ، کافی بود ، دلش گرم بود به تپش های که او را به زندگی وصل میکرد ، بی این اتصال ، سالهای سال پیش ، تسلیم میشد و بهانه ای برای ادامه دادن نمی یافت . 

آدمها اینگونه ادامه میدهند در تنهایی های عظیم خویش ، دلخوش می کنند به احساسات ناتمام . آدمها اینگونه سر سخت میشوند و چنگ می زنند به همه آنچه باقی مانده از آن دیگری ، اسم دیگرش میشود بقا یا همان زنده ماندن ، اینبار با عشق . 

نامه های ناتمام