بچه تب دارد ، بالای سرش نشسته ام ، دارو داده ام ، دماسنج در دستم ، لباسهایش را از تنش در می‌آورم تا بدنش خنک تر شود ، می ترسم خوابم ببرد و بچه تبش قطع نشود ، تشنج کند ....دیگر چشمهایم باز نمی‌شوند ، توی دلم آشوب است ، و بعد به یاد همه مادرانی می افتم که رفتن فرزند رو دیدند و برگشتن اش را نه ، مادرانی را که فرزندانش یک روز رفت و دیگر نیامد که نیامد ، یا جنازه اش برگشت ، چه غوغایی در دلم نشست ، برای تمام فرزندان نداشته ام که در زندان اند ، برای تمام فرزندان نداشته شجاعم که در خیابان کشته شدند ، تمام دخترکان نداشته زیبایم که فرشته وار رفته اند ، سوگواری میکنم ، در من هر چه اشک است آیا کافی است در غم اینهمه فرزند ، امروز که من مادر تمام این فرزند انم ، چه اندازه آواز باید بخوانم ، چه اندازه لالایی ، چه اندازه مویه ، تا غم از جان مادران برود ، غمی که تا ابد در جان خسته شان لانه میکند ، لانه میکند ، گلویشان را میفشارد ، تا آخرین نفس زندگی شان را ببلعد ، که هر مادر همان لحظه که فرزند بر خاک افتاد ، خود مرده است .

دختران من آسوده بخوابید 

پسران من ، در آرامش بخوابید 

ما بیداریم .

غم شما ، لالایی فردای ما است .

داستانی است که باید تکرار شود برای همه .