تو بگو 

چه می‌خواستیم از این زندگی 

جز لبخندت ، 

رقص ذرات نور بر روی صورتت ، 

نسیمی که بوزد گاه به گاه در این دنج کده،

همهمه کودکان در حیاط پاییز ، 

عطر بهار نارنج ها در میهمانی تو ، 

جز این شادی های کوچک گاه و بیگاه ، 

چه بی ادعا و ساده ، 

سهم خویش تنها می جستیم بر تن گرم زندگی ، 

و تکرار ناممان از دهان ات ، 

تا به دمی غرق در خوشی حضورت ، 

تسلیم آن دم واپسین شویم ،

اکنون 

که دزدیده شده تو و شادی های کوچک مان 

دیگر چه باقی مانده 

بین ما و زندگی ، 

جز این ، امتداد روزی خاکستری 

که ندارد پایانی .