مشت مشت ، رنگ بنفش پاشیده بودند روی ابرهای سفید دم غروب . زن ،خیره به آسمان میخکوب این همه زیبایی شده بود . ابرها گره خورده بودند به آخرین انوار خورشید که تلاش میکردند بازیگوشانه ، از شتافتن به سوی مادرشان ، سر باز نهند . بوی خوش لیمو همه جا را پر کرده بود . با خودش فکر میکرد ایکاش میشد اینهمه زیبایی ، اینهمه رنگ ، این ذرات بازیگوش نورانی ، و نغمه پنهانی جاری در دشت را ، جمع میکرد داخل جعبه و میفرستاد برای آنکسی که دوست دارد همه خوشی ها و لذت ها و شادی های روی زمین را با او قسمت کند . هر کتابی که میخواند و هر نغمه ای که میشنید میل به شریک کردنش در حس این همه زیبایی ، بیشتر میشد . اما نمیشود که آدم ها ، این طعم خوشی را برای هم بفرستند ، باید که در جغرافیای هم باشند ، پا به پای هم ، شانه به شانه هم ، نه وانهاده ، در سوی های جهان ، گمشده در خویش ، جدا مانده از هم ، با دریاها و اقیانوس ها که فاصله میاندازد میانشان .
آه که چه بسیار جدا مانده ایم از هم ، گاه چه بسیار دور و گاه چه بسیار نزدیک .