در شتاب ، 

آمده بود برای بدرود ، 

انگار ، قرار بود عجله کند ، 

تا جا نماند ، شاید از پروازی ، یا حرکت قطاری ، یا روزمرگی هایش ، 

آنچه باقی ماند ، 

فنجان دست نخورده قهوه اش بود و 

قلبش . 

قلبش مانده بود روی میز ، 

خیالم آسوده ،

باز میگردد ، 

برای پس گرفتن قلبش .