ما ، دور افتاده بودیم
از سرزمین و خانه خویش .
متعلق به خاکی نبودیم ،
و نه متعلق به حصاری ، مرزی ، جاده ای.
چون کولیان سرمست ، راه پیمایی ابدی خویش را
بر خود هموار می ساختیم
دست در دست بی خانمانان سرگردان ،
جشن گم گشتگی خویش را
بر کوی و برزن جهان
گرامی میداشتیم .
اینچنین آواره و مست ، از غربت خویش ،
سرود خوانان ،
دیوانگان را بیشتر شبیه بودیم ،
جماعتی شوریده و مست ،
پای در راه ،
آسمان بالای سر ،
و زمین بر زیر پای ،
زمین ، بستری سخت و هوا آغوشی فراخ .
بر دیده تحقیر نگریستند بر ما ،
که از آن جماعت پر تکبر خوش پوش مال اندوز،
دوری گزیده بودیم .
این سرنوشت ما نبود,
این انتخاب ما بود
در راه ماندن و گمگشته بودن
ذره ای از هستی بودن و نبودن ، معلق در زمان و مکان
تا مرگ خویش را بر آغوش
و بر خاک پذیرنده ، آرام گیریم .
وبلاگ خوبی دارید