حرفهای من برایت ، تمامی ندارد ،
چرا که من از ابدیت میگویم ، برای تو ،
نه از بیهودگی و تکرار .
دلتنگی هایی ابدی ، سبب ممنوعه در دست حوا
و غم دور ی از جاودانگی .
من که نه حوای تو ام ،
اما جدا مانده ام از سرزمین ام ، از تو ،
تنها دلی دارم ،
که پر نمیشود با فنجانی عشق ،
دلش ، اقیانوسی میخواهد از عشق ،
و نمی یابدش ،
به گل نشسته جانم ، ویرانه است تنم ،
باید چه کنم ؟
نرگس عزیز چقدر خوبه که هنوز توی وبلاگت می نویسی و دلنوشته های خودتو برای بقیه و همچنین برای خودت به یادگار میذاری.
اشعار قشنگی داری و معلومه از دل اومده که اینجوری به دل میشینه
کاش تو حوای او بشی و او آدم تو...