همیشه جا می ماندیم 

از قطار شادی های کوچک و بزرگ ، 

مرزهای خانه ما ، 

بسته میشد بر امواج لذت های ساده کودکی ، 

دیوارهای نم گرفته ، با ترکهای که فریاد می‌زدند: 

به دادمان برسید ، در حال ریزشیم .

فرو می ریختند .

صدای دیوار ، صدای ما ، صدای خانه ، 

گم میشد میان هیاهوی خشم زندگی .

خانه میپوسید و چنگ می‌انداخت بر معصومیت ما ، 

میکاشت تنفر را در باغچه 

و باد ، بذرها را با خود می‌برد به سرزمین جوانی .

همیشه جا می ماندیم ، برف شادی ، در همان نواحی ، کمی دورتر از ما ، بر زمین می ریخت .

سهم ما ، تنها زوزه باد بود و لرزش سرما .

اگر بر دستان امروز ما قلم هست و کاغذ ، 

نه از نزاری ماست .

تبر ها را در همان خانه های پوسیده دفن کردیم 

تا نفرت نیز ، با آن باقی بماند .

اینک رهاییم از هر آنچه که با آن انباشته شده بودیم .