پدر ، صبحها ، نمی‌گذاشت به مدرسه برویم ، می‌گفت که ما آخرش آبروی او را خواهیم برد . ما ، دخترکان ساده دل معصوم ، نمی‌دانستیم چرا باید چنین کاری بکنیم و چه عملی از ما سر میزند که پدر چنین حرفهایی می‌زند . مادر به دست و پایش می افتاد و راضی اش میکرد و باز فردا ، پدر داستان جدیدی برایمان بازی میکرد و ما دوباره التماس کنان ،راهی مدرسه ای می‌شدیم که آنجا هم باید دوباره می‌جنگیدیم . خواهرم دستم را محکم می‌گرفت و مرا دنبال خودش میکشید ، از همه چیز میترسیدیم ، مخصوصا مردها . مادرم آنقدر در خانه توی سرمان فرو میکرد که مردها دشمنان شماره یک ما هستند و در راه مدرسه به هیچ وجه نباید با کسی حرف بزنیم . وارد مدرسه که می‌شدیم چهره خشن خانم میم ، مدیر مدرسه میخکوبمان میکرد ، کیفمان را می‌گشتند ، رنگ جوراب نباید سفید می بود .موها داخل مقنعه ، چادر بر سر وارد می‌شدیم . خواهرم که یک جنگجوی واقعی بود دم در خانه چادر را از سر بر می داشت و دم در مدرسه بر سر میکرد ، این راه برای او یک مبارزه بود ، مبارزه با پدر ، مادر ، مدرسه ، که او را محکوم می‌کردند به ترسیدن ، به شاد نبودن . من ، ترسوتر بودم ، اما در ذهنم جسورتر . کتابهای برادرم را میخواندم ، زندگی ، جنگ و دیگر هیچ را تازه تمام کرده بودم و ذهنم پر از حماسه و جسارت بود . 

مدرسه ، جای شادی نبود ، تیره و تار بود ، اما شوق آموختن ما را به آنجا می‌کشاند ، شاید تنها پناهگاه ما بود برای کشف دنیای کتابهای تازه . ما مدرسه را دوست داشتیم ، با بخاری که همیشه زمستان‌ها دود میکرد ، میخ نیمکت‌ها که مانتو های مان را پاره میکرد و باعث خشم مادر میشد ، صدای بلند ناظم و مدیر ،خط کشهای فلزی دردناک ، مرگ بر ....های سر صف ، نمازهای زورکی ، چادرهای اجباری ، اما باز هم دوستش داشتیم ، همدیگر را دوست داشتیم ، دخترکان پر تلاش معصوم ، در کنار هم ، فشرده در سرما ، در صف‌های مرتب ، زیر برف و باران ، سرود می‌خواندیم و دست همدیگر را می‌گرفتیم تا تنهاییمان را حس نکنیم . این اتحاد زنانه برایمان مقدس بود. ما ، در همه جا ، محکومانی بودیم که گناهی مرتکب نشده بودیم ، اما گناهکار به دنیا آمده بودیم، به جرم دختر بودن ، به جرم بردن آبروی خانواده در آینده ، که حتی مفهوم آن را هم نمی‌دانستیم ، به جرم منحرف کردن ذهن مردان با ایمان ، به جرم همه گناهان روی زمین ، باید در زیر دستان خانه و مدرسه شکنجه می‌شدیم .

شکنجه گرهای عزیزمان ، ما متوقف نشدیم ، جسور شدیم ، هر آنچه شما به ما آموختید ، فراموش کردیم . اینگونه از شما انتقام گرفتیم ، با فراموشی ارزشهای شما و خلق اندیشه های جسورانه. اینگونه جنگیدیم .

زندگی جنگ است و دیگر هیچ .