دستهای کوچکش روی صورتم هستند . میگوید گرسنه ام مامان ، بیدار شو دیگه چقدر میخوابی .من ، خسته ، گیج ، تب دار ، سرم را تکان میدهم و میگویم الان مادر ، الان بلند می‌شوم ، اما بلند شدن ، به نظر سخت ترین کار دنیا میاید و دختر کوچولوی من ، گرسنه است و خواهر بزرگترش جز درست کردن نودل ، غذای دیگری بلد نیست ، باید حتما پختن چند تا غذا را یادش بدهم برای روز مبادا .

به سختی بلند می‌شوم نمیدانم ساعت چند است ، ظهر شده است انگار ، آشپزخانه پر است از ظرفهای کوچک کورن فلکس و شیر ، تنها چیزی که میدانم بدون بیدار کردن من می‌توانند بخورند. بچه ها از بیدار شدن من خوشحالند . بودن من در آشپزخانه برایشان این معنی را میدهد که من حالم خوب هست ، زندگی ادامه دارد ، گرم است دلپذیر است ، مادر که باشد خیالشان راحت هست . 

چقدر سخت است گرفتن مادر از زندگی بچه ها ،

گاهی به زندگی آنها بدون من فکر میکنم ، چه کسی آنها را اینقدر دوست خواهد داشت ، چه کسی شبها دمای بدنشان را چک خواهد کرد ، چه کسی عاشقشان خواهد ماند تا همیشه به جز من ؟ 

لقمه های کوچک مدرسه شان را چه کسی با عشق آماده خواهد کرد ؟موهای بلندشان را با عشق خواهد بافت؟ خودشان را به من می‌چسبانند و دستهایم را می‌بوسند. این حجم از مهربانی شأن ، مهربانی بی دریغشان ، اشکم را در می آورد و حالی بهتر به من میدهد . 

دلم میخواهد بمانم پیششان ، آنها با تمام جیغ‌های بنفششان ، با تمام بازیهای پر از ریخت و پاششان ، با تمام اذیت و آزارهای شبانه شأن که هر شب به بهانه ای سر از تخت من در می‌آورند ، نشانه های از زندگی واقعی هستند ، همین زندگی که گاه به سختی در روز بیدار میشوی تا برای دخترکت غذا درست کنی ، و گاه صبحها سر خوشانه بیدار می شوی تا به همراه سلین به خورشید دم طلوع ، سلام کنی.

همین زندگی ، سخت و آسان از آن دخترکان من باد .