ساقه کوچکی از گل ، شکسته است . آن را داخل لیوان کوچکی میگذارم درون آب ، تا ریشه بگیرد . اغلب ، ساقه ها می خشکند و گاهی نیز ریشه می‌دهند. سایرا مرا مادر امیدوار میخواند ، چرا که من حتی به ساقه های کوچک گیاهان هم دل می‌بندم و امید به ریشه دار شدنشان دارم . 

من اما ، از نا امیدی ها برایشان حرف نمی‌زنم ، چرا که مادرها ، باید تا بچه ها کوچکترند ، منبع شادی و امید و زندگی باشند . نمی‌توانم که پیش رویشان بایستم و بگویم که چه اندازه گاهی نا امید می ایستم در صبح و به روزی می‌نگرم که پیش رو دارم ، که گاه دیگر نه به مهربانی امید هست نه به زندگی و نه حتی عشق ، دیگر گاهی حتی باید از عشق هم دست شست و تنها به خود ، امید داشت . انگار این خاصیت سن و سال آدمی هست که دیگر دست از همه چیز می شویی و به جز خودت ، دیگر دل نمی‌بندی به یاری . 

دیگر باورت میشود که خودت مانده ای و سایه ات بر دیوار زندگی . باید که ادامه راه را در لذت تنهایی و سکوت ، بپیمایی ، همراه یاسها و امیدها و خاطره ها .