مسافر رفته بود ، 

نقش آب پاشیده در بدرقه اش ، 

بر درگاه خانه ، 

اشک چشمانمان بر گونه ها ، تازه ، 

آنکه می‌ماند ، در اندوه انتظار و بدرقه و عشق ...

فرسوده تر از هر روز ، 

آنکه می رود ، چون پرنده ای با شوق پرواز ، 

مستی سرزمینهای تازه را 

می‌کشد بر دوش .

آنکه می ماند در آتش برگشت مسافرش، 

ایستاده در قاب پنجره ، 

تکیه بر درگاه دری ، 

هم آغوش جاده های شبانه رویا ، 

شاید ،

هم اکنون بیجان است و 

نمی‌داند .

انتظار ، ذره ذره تمام میکند جان آدمی را ، 

باور کن .