زیباترین پیله جهان را ، 

بافته بودم از تارهای عشقت ، 

تا جهان ، بودو باد و آب و آتش و جهنم اندوهش ، 

مرا ، کاری نبود جز در جهان خویش ، غنودن در 

روشنایی عشقت.

راهبه دیر تو ، من بودم و من . 

فرسودگی جهان بیرون ، بر ما سازگار نبود و 

هر چه بود ابدیت بود و دیگر هیچ .

زیباترین پیله ها نیز ، 

اما ، 

روزی ترک خواهند خورد . 

سرانجام ، زمان رهایی 

می‌رسد ، 

آب و آتش و آسمان و هوا و خورشید ، 

نوید زندگی میدهند و فرسودن را ، 

جدایی را باید که در آغوش کشید و 

رها کرد پیله ات را .

در زورق مبپیچمت ، در اعماق روحم ، به امانت میسپارمت،

 

پرواز میکنم .