مادر آه میکشد و انجیرهای خشک افتاده روی زمین را جارو میزند . درخت ، آفت دار شده و دیگر میوه نمیدهد ، انجیرها روی درخت نمیرسند و خشکیده به زمین میافتند.
مادر میگوید: از زمان بیماری پدرت ، این درخت یک دانه انجیر هم نداده ، انگار درخت و پدرت با هم بیمار شده اند.
پدر انجیر را کاشت ، خیلی سال پیش . درخت گیلاس که خشک شد ، پدر نهال انجیر آورد و داخل باغچه گذاشت . پدر عاشق این درخت بود و توجه خاصی به درخت میکرد. درخت انجیر خیلی زود بزرگ شد و تنه محکم و شاخه های قوی گرفت ، اما از سال مریضی پدر ، حتی یک میوه سالم هم نداد. انگار ریشه انجیر با دستان پدر ، قرابتی داشت که با ناتوان شدن آن دستها ، توان زندگی نیز از درخت گرفته شد .
مادر ، دست میکشد بر شاخه های درخت و آه میکشد و گاه اشک میریزد . انگار که فرزندی دیگر را دارد از دست میدهد .
درخت اما هنوز زنده است ، هنوز برگ دارد و ریشه ، درخت بی میوه هم که باشد باز جان مقدسی است که عزیز است .
مثل پدر ، بی خاطره ، بی حرف ، اما عزیز .
با احترام به نظر نارسیس عزیزم: از وقتی پدرم بیمار شد فهمیدم به جای اینکه بگم جان و دلم باید بگم جان و عقلم! جان بی عقل حداقل در جهان مادی هیچ کاری از دستش برنمیاد ولی برعکس عقل بی جان (مثل کامپیوتر یا هر شیء هوشمند بی جان دیگه) خیلی کارها ازش برمیاد...