اسم دختر را که از بلند گوی خوابگاه صدا زدند ، با سرعت خودش را از پله ها ، به پایین رساند و نامه را از دست خانم سرپرست قاپید و به سمت حیاط مرکزی رفت . گرمای مرداد ، خودش را پرت کرده بود روی ساختمان . باد کویر ، خاک بیابان را داخل حیاط می‌ریخت و همه جا ، غبار مرگ میپاشید. حیاط وسط ساختمان بودو تمام بالکن اتاقهای طبقات بالایی به آن باز میشد . آن وقت روز ، کسی از گرما بیرون نمی آمد و دخترک فارغ از همه ، به خواندن مشغول شد . صدای ضربان قلبش که بیشتر و بیشتر میشد ، انگار تمام جهان را فرا می‌گرفت ، گرمایی بیشتر از تمام کویر اطرافش ، تنش را می‌فشرد ، تمام آنچه که میخواند قلبش را تکه تکه میکرد ، آخر چگونه آدمی میتواند با چنین دستخط زیبایی ، با خودکار سبز ، از رفتن ، بنویسد. قلمی که از دوست داشتن می سرود ، اکنون چگونه از یخبندان جدایی نوشته بود . 

دختر ، سست شده ، تکیه داده به صندلی سیمانی وسط حیاط ، نامه را بر قلبش فشرد . چند دقیقه کافیست تا آدمی از اوج ، به زمین سقوط کند . آن اشتیاق و هیجان بی بدیل ، چقدر زمان میخواهد تا ناگهان به مردابی از انتظاری بیهوده تبدیل شود .

پاهایش ، توان راه رفتن نداشت . اشکهایش ، تاب ایستادن.

‌زندگی ناگهان در بازوان باد کویر ، ایستاده بود ، تمام غبار بیابان ، فرو ریخته بود در حیاط ، دخترک زیر بارش خاک ، غرق میشد ، نامه مانده بود کنار نیمکت ، غبار ، خط سبز زیبا را در دستان خود ، به سیاهی میبرد ، بیابان ، زندگی را میبلعید و اکنون جهان پر خاک ، با ولع مرگ ، دختر را به درون سیاهی خویش میبرد تا تنهایی خویش را با روح آشفته و متروک دخترکی عاشق ، جدا مانده از یار ،آراسته کند . 

دیگر ، کویر و باد و دخترک ، در نیستی خویش ، از هم قابل تشخیص نبودند .