جوانتر که بودیم ، قضاوت کردن درباره دیگران ، امری ساده بود و معمول برایمان ، در سالن ورزشی ، میانسال های خسته و عصبی را به تمسخر می‌گرفتیم که کوچکترین هماهنگی بین اعضای بدنشان را به سختی به دست می آورند ، مربی ، بارها حرکات و هماهنگی میانشان را تکرار میکرد و آنها ، توده خسته و فرسوده ، عاجز از متعادل بودن ، سالن را ترک می‌کردند . جوانتر که بودیم از بی‌قراری بزرگترها در سالنهای انتظار ، متعجب می‌شدیم که چرا کاری برای انجام دادن ندارند، چرا کتابی نمی‌خوانند ، چرا از این لحظات استفاده نمی‌کنند و اینگونه آشفته و بیقرار ، به انتظار ایستاده اند ، چرا اینگونه در زیر باز کلمات ، غرغر کنان آرامش فضا را در هم میشکنند و ...‌

اینک ، روزهایی که هست ، بعد از نبردهای سنگین روزگار ، طوفانهای مهیب ، افتادن در سراشیبی های بسیار ، ایستادن در درگاه انتظارهای طولانی ، مرهم گذاشتن بر زخم های عمیق ، ما هم به صفوف آن خستگان فرسوده پیوسته ایم و آن نسل جوان و مشتاق را می‌نگریم و تمسخرشان را پذیراییم، روحمان ، اما ، زره آهنی بر تن ، در سکوت خویش ، در میان هیاهوی بسیار ، آرام گرفته بر بستر تجربه های تلخ و شیرین ، لبخند می‌زند بر زندگی . ما هنوز زنده ایم.