مهری زدیم بر دهان خویش ، از جنس داغ آهنی ،گداخته .
در خلوت شب ، در تاریکی روز ،
مهره به مهره ، سکوت را ، گردنبندی آراسته ، زینت دادیم .
چونان مرغ مهاجر بی همراه ، بی یار ، بی نام ،
به امید تابستان ، سرمای سخت سرزمینهای دوردست شمالی را ، در سکوت ، پیمودیم .
تابستان اما ، چه دور مینمود از ما ،
اینگونه در سکوت ، سوگوارانه ، زیستیم .
ریسمانی بر گردنمان، مهری بر لبمان ، دریایی میان آغوشمان .
به امید رویای آخرین تابستان ، با یار ،با نام ، با امید ،
سوگواری خویش را ، طی میکنیم .
هنوز زنده ایم.