میپرسد: آدم یعنی از اندوه زیاد میمیره ؟این آدمها که میگویند غمباد گرفتن ، حتما همین بوده دیگه ، اینقدر اندوهشان زیاد میشود که دیگر تنشان تحملش رو ندارد و بدنشان دیگر تاب نمی آورد.
میگویم : باید آدم یک کاری بکند ، نگذارد غم درونش بماند ، گریه کند ، راه برود ، بنویسد ، داد بزند ....
میگوید: کار از کار که بگذرد دیگر هیچ کاری ، باعث تخلیه غم آدم نمیشود ، یک روز چشم باز میکنی میبینی بدنت سوراخ سوراخ شده ، دارد همینطوری غصه ازش بیرون میزند، بدنت از شدت حجم غمت، فاسد شده ، خیلی وقته مرده و تو اصلا خبر نداری ، خیلی قبل تر ها باید درمانش میکردی ، اما تو اینقدر ، ریختی داخل قلبت که خبر نداشتی چقدر قلبت جا دارد و چقدر جا ندارد .
نشسته ایم روی نیمکت ، روبروی مسیر باد ، سرمای شبانگاه میانمان میرقصد ، پنجره های خوشبخت پر نور ، می درخشند و ما گنگ و منگ ، خیره میشویم به تلالو نورها .
میگوید:دیگه هیچ چیز خوشحالم نمیکنه ، نه این آهنگها ، نه کتابها ، نه حتی دیگه راه رفتن که همیشه میگویی دوای درد غصه است ، راه که میروم دیگه غمها از من جدا نمیشوند ، بیشتر میچسبند به پاهایم ، جسمم سنگین میشود ، دیگر قدم از قدم نمیتونم بردارم ، به نظرت غمباد میگیرم ؟
برمیگردم تا نگاهش کنم و بگویم تا من را دارد که اینقدر دوستش دارم ، نمیگذارم ، من مگر سنگ صبورش نبوده ام ، من همراهش هستم .....
نیمکت خالی است ، ردپایی روی سنگفرش است ، کسی گلهای نرگس را پرپر کرده است و رفته است .