فرشها را داده است قالیشویی ، پشت تلفن بغض کرده و می‌گوید :چند سال است توی این خانه ، خاک مرگ و عزا ریخته اند ، دیگر بس است ، دلم میخواهد عروسی بگیریم ، جشن بگیریم دیگر ، توانم تمام شده ، گلویم خشک شده ، چشمهایم کم سو شده ....

خانه را تصور میکنم در ذهنم در این وقت سال. مادر در اتاقها را بسته است و در اتاق پدر می‌ماند. اتاقهای دیگر سردو خالی هستند . اتاق پدر ، پنجره بزرگی رو به حیاط دارد که نور نیمروز را می‌کشاند به آغوش خانه . پدر همان جا کنار پنجره ، تکیه میداد به دیوار و حیاط را تماشا می‌کرد . همان جا هم می‌خوابید و غذایش را میخورد . حالا مادر ، همانجا می‌نشیند و به حیاط خالی چشم می‌دوزد . تلویزیون را که اغلب نمی‌فهمد که چه میگویند روشن نگه می‌دارد. انگار دل خوش میشود به حضوری ، به صدایی . 

درخت‌های داخل باغچه ، در گرمای کم توان اسفند ، کم کمک ، نفس می‌کشند و بیدار میشوند ، چند دسته گل نرگس گوشه حیاط ، اسفند ماه سلام میکند به خاک مرده و نوید زندگی را میدهد . پیازش را من کاشتم خیلی سال پیش و اکنون یادگار من ، در حیاط برای مادر است .

مادر دلش شور میزند که کسی بیاید و شیشه ها را قبل سال نو تمیز کند ، انگار وقتی شیشه ها لک دارند ، زیبایی بهار در حیاط به چشمش نمی آید. مادر هنوز هم می‌جنگد ، هنوز هم چنگ میزند به بهار ، به گرمای اسفند ، به نرگس‌های اسفند ماه ، به ته مانده خاطرات .

مادر جنگجواست .

مبارز بمان مادرم.