وسط راه ، آسانسور ایستاد ، قلب زن سریعتر ، شروع به تپیدن کرد ، دست بچه را محکمتر گرفت تا احساس امنیت بیشتری کند . داخل اتاقک تاریک شد و گرم . زن شروع کرد به فشردن دکمه زنگ اضطراری ، ناامیدانه دستش را روی زنگ فشار میداد و بچه را به خودش نزدیک تر میکرد . یکی از ترسهایی که همیشه داشت محبوس شدن در یک جای تنگ و تاریک بود ، از خفه شدن بیشتر از هر چیزی میترسید ، شاید برای همین هم داخل استخر تپش قلب میگرفت و دچار تنگی نفس میشد و نمیتوانست ادامه دهد . اینکه از محیطهای بسته و تاریک میترسید شاید به خاطرات کودکی اش برمیگشت ، برادر بزرگترش دست او را میکشید و داخل حمام تاریک او را زیر دوش آب سرد پرتاب میکرد ، آب بس محابا روی تنش میریخت و سر دخترک زیر دستهای برادرش ، زیر آب نگه داشته میشد ، نمیتوانست جیغ بزند فقط احساس خفه گی میکرد ، دست و پا میزد تا شاید رهایی پیدا کند ، سرانجام خیس و مچاله وسط حمام تاریک رها میشد تا تنبیه اش کامل شود ، تمام دنیا پر از آب میشد و دخترک را در خود میبلعید ، دختر مچاله درون تاریکی ، نمیدانست چرا باید تنبیه شود ، اشک میریخت و اشکها تمام دنیای کوچک تاریکش را پر میکردند و او را با خود میبردند و در اعماق تاریکی مدفون میکردند.
حالا وسط این اتاقک تاریک ایستاده بود و نفسش به شماره افتاده ، بچه را نگاه میکرد ، ایکاش هوای کمتری مصرف کند تا بچه بتواند خوب نفس بکشد ، صدای بچه در نمی آید ، فقط به او چسبیده است ، زن هنوز دستش روی زنگ است ، یعنی در مجتمع بن این بزرگی این وقت صبح ، کسی صدای زنگ را خواهد شنید ، آنتن گوشی همراه قطع شده است و زن نمیتواند به شماره اضطراری زنگ بزند ، نمیخواهد کاری کند که بچه مضطرب شود ، با دستش به بدنه آسانسور میزند تا شاید کسی بشنود ، بچه دارد صدایش میزند ، ترسیده است ، شاید هم مادرش را در وضعیت غیر عادی میبیند و احساس عدم امنیت بیشتر میکند ، صدای ضربان قلب زن تمام دنیا را پر کرده است ، صدای شرشر آب در حمام تاریک ، گوشهای زن را پر کرده ، دستی او را به پایین ها میدهد و زن احساس میکند دیگر نمیتواند نفس بکشد ....
کسی در آن سوی در ، دارد تلاش میکند در را باز کند ، برق آسانسور وصل میشود و آسانسور حرکت میکند و در طبقه ای می ایستد ، در باز میشود و زن خودش و بچه را به بیرون پرتاب میکند ، هوای تازه به صورتش میخورد و نفسش بالا می آید. رنگ صورت بچه ، پریده است ، بطری آب را به دست بچه میدهد ، روی اولین پله مینشیند ، پاهایش میلرزند و اشکها دیگر امانش نمیدهند ، شاید دارد برای آن دخترک مانده در تاریکی ، اشک میریزد که منتظر است مادرش بیاید و او را با خود ببرد و مادر نمی آید ، شاید برای زنی اشک میریزد که از اتاقک های تاریک میترسد و در انتظار نورو هوای تازه است .
شاید برای همه دختربچه های محبوس در حصار خانه های تاریک...