مرد بالای سرش ایستاده است . زن سرش را بالا نمی آورد ، نمیداند چرا ، شاید میترسد چیزی بگوید و باز سکوت مرد ، غرورش را بشکند. دارد چیزی مینویسد ، متنی چیزی انگار ، حرکت بی اختیار قلم روی کاغذ یا شاید راهی برای غلبه بر هیجانی درونی .
مرد ناگهان سرش را پایین میآورد، دهانش کنار صورت زن است و زن میتواند صدای نفسهای او را بشنود که آهسته از او میپرسد :دلتنگی ؟
قلم از دست زن میافتد ، سکوت مرد شکسته شده ، اینبار زن قادر به حرف زدن نیست ، دهانش قفل شده است اما قلبش به مانند کبوتری که در انتظار پرواز مانده است و با اولین باز شدن قفس بال میگشاید ، تند میزند ، صدای قلبش تمام سرش را پر میکند ، اما تنها میتواند سرش را تکان بدهد و.....
بیدار میشود.شب ، این شب پوشاننده مهربان که تسلی بخش است و تاریک ، او را دوباره پناه میدهد در سکوت و آغوش خویش .
بخواب ای تنهایی معصوم ، آرام گیر ای قلب پرتپش، شب زمان رهایی است ، آرام گیر ای زن گم شده در رویا، خانه تو همین جاست ، در آغوش تاریکی ، آرام گیر.
زیبا، زیبا، بی نهایت زیبا...