آدام سیلورا، در کتاب "هر دو در نهایت میمیرند "،دنیایی را تصور میکند که قاصدین مرگ ، به آدمها در روز آخر زندگیشان، زنگ میزنند و این پیام را به آنها میرسانند که امروز آخرین روز زندگی شماست. توماس و متیو ، هفده و هیجده ساله، هر دو در یک روز این تماس را دریافت میکنند، مادر متیو در روز تولدش درگذشته است و متیو هجده سال گذشته را با پدرش زندگی میکرده که در روز آخر زندگی متیو ، در بیمارستانی در کماست. روفوس ، خانواده اش را در یک تصادف ماشین و پرت شدن در دریا، از دست داده است و در یک مرکز نگهداری نوجوانان، زندگی میکند.
آنها در روز آخر زندگیشان، از طریق اپلیکیشن دوست یابی برای روز آخری ها ، با هم آشنا میشوند و تصمیم میگیرند که روز آخرشان را به ماجراجویی بگذرانند، به مرکز جهانگردی مجازی بروند، در یک کلاب آواز بخوانند ، با آدمهایی که دوستشان دارند ملاقات کنند، در مرکز ، آخرین لحظه ات را زندگی کن ، تجربه ای ماجراجویانه داشته باشند و ......
در پایان روز ، متیو و روفوس دیگر آدمهای اول صبح نیستند ، در حالیکه از داشتن دوست جدید و تجربه های تازه به هم افتخار میکنند هر کدام باید به تنهایی با مرگ خویش روبرو شوند.
آنها شجاعت مواجه شدن با ترسهایشان را در روز آخر، به جای ماندن در مکانی امن و سپری کردن زمان در ترس برای مواجهه با مرگ ،را به دست میآورند و روزی را به معنای واقعی زندگی میکنند.