روز چهاردهم خرداد ساعت دو بعد از ظهر با خواهرم تماس گرفتم ، یک هفته بود که از بیمارستان برگشته بود ، بدون کپسول اکسیژن ،نفس کشیدن برایش سخت بود اما به روی خودش نمیآورد و من هیچ گاه نمیدانستم در چه وضعیتی هست ، برایم گفت که حالش خوب است و در حال استراحت و قرار است بروند مشهد و دکترش را ببیند ، حال دخترها را پرسید و همان مکالمات روزمره و همیشگی رد و بدل شد ، کمی صدایش می لرزید و من سریعتر تماس را قطع کردم تا استراحت کند .
خواهرم ، ساعت دو صبح روز پانزدهم خرداد، کیلومترها و کیلومترها دور از من ، در بیمارستان درگذشت . زمانی که من در خواب بودم ، زمانی که صبح پانزدهم خرداد ، مانند تمام روزهای دیگر به زندگی عادی خود میپرداختم ، خواهرم درگذشته بود و من بی اطلاع از این فاجعه بودم .
دنیا برای ما تبدیل شد به دو قسمت ، روزهایی که او بود و روزهایی که او نبود ، تمام عکس و فیلم دخترها از تمام روزهای زندگیشان ، اکنون در ذهنم نه براساس سن آنها که بر اساس زنده بودن خواهرم و مرگ او دسته بندی میشوند ، من مانده بودم و باید ادامه میدادم و او رفته بود ، تمام دو سال گذشته در خوابهای من او زنده و سلامت ، با من حرف میزد و میخندید و من سرشار از این شادی که مرگ او دروغی بیش نبوده ، در این رویای زیبا غرق میشدم و زمانی که صبحگاه تیره بیدار میشدم ناگهان یادم میآمد که او نیست ، و دوباره تمام اندوه روز پانزدهم خرداد از زمانی که خبر را شنیدم در من تکرار میشد .
دلم نمیخواهد از این رویا ، بیدار شوم ، دلم میخواهد او را تصور کنم که در خانه خودش است و همچنان دارد زندگی میکند ، گاه آنچنان در این تصور غرق میشوم که تا ساعاتی یادم میرود که چه اتفاقی افتاده است .
او رفته است و من باید به جای خواهرم هم نیز ، زندگی کنم ، به جای او با بچه ها بازی کنم ، به جای او با مادر وقت بگذرانم و به جای او پیر شوم . باید بدون او شاد بمانم و این کار سخت است ، سخت ، سخت .