خروش درنای مهاجری ، 

در گلویمان ،

خاموش میشود ، 

هر دم ، 

که می ساییم دستی بر قلبمان،

تا شاید آرام گیرد اندکی ، 

در این طغیان بیهوده ، 

ویرانگر ، 

تن سوز .

بر ویرانه کدام سرزمین باید 

مویه کنیم ، 

ما ، زنان ساده خوشبخت دیروز،

که امروز ، هر روز ، رخت عزا بر تن کرده ، 

مجالی برای از تن کندنش ، نمانده 

در سیاهی نفرین شده زمانه .

نه صدایی مانده ، نه حنجره ای می‌تواند دگر باره

آواز سر دهد به شادی ، به مهربانی ، به زیستن 

که مرگ ، جشن هر روزه اش ، پای کوبیدن بر تنمان و 

 دمیدن بر شیپور گیج کننده نا امیدی مان .

دستم را بگیر ، 

صدای من باش ، 

سکوت من باش ، 

تسکین من باش ، 

در این عزای ابدی . ‌