گریستن ، نه رهایی بود و نه بهانه زیستن .

آنجا که چشمها ، سرچشمه رودی خاموش می‌شوند و 

بسان چراغی رو به افول ، 

رقم میخورد ، پایان انتظار .

دو چشمان من نیز ، در بستر غم تو ، به گل نشسته اند.

قلب، ویرانه 

تن ، فرسوده

دست ، خشکیده .

لحظه ای باقی است ، لحظه ای در واپسین رویای شبانه 

از آن تو باد ، این واپسین درنگ .