معشوق من ، انسانی است که کلماتش را 

هر روز می‌کارد در گلدانی ، تا نشکند سکوتش را 

و دوست داشتنش را ، جرعه جرعه می‌نوشد در فنجان قهوه صبحش در تنهایی پر هیاهویش.

چنین با لبهای به هم دوخته ، چشمهای خاموش و صورتی رنگ پریده ، چندان نمی‌ماند به آن شاهزاده افسانه ای بلند بالای افسونگر ،

اما 

نیمه دیگری است از دوست داشتنی خاموش در جهانی اینچنین سرد و تاریک ، 

وقتی که دل بسته ای تنها به خزش کوچک ریشه ای باریک ، در دل خاکی سیاه به جستجوی نور.