۴ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

عشق ، متبرک باد نامت

عشق، فرزند زیبای همخوابگی لذت و رنج است. دل که می بندی، انگار افتاده باشی در خارستان، هر دم باید به دردهای تازه عادت کنی، بی آن که خسته شوی یا دلت بخواهد دردها تمام شوند. با هر نفسی، بیشتر دوستش داری و می دانی بس نیست. انگار که خلق شده باشی برای خواستن او، او که گاهی اصلا نمی داند چه پریشانی برای هر لبخندش. 

عشق، سالی بارانی با چارفصل جنون است. غرورت را مثل شیشه می شکنی و رویش می رقصی و به زخمهای تن و دلت افتخار می کنی. که اصلا غرور به چه دردی می خورد اگر نشکند به پای یار؟ بقیه دردکشیدنت را می بینند و نمی دانند در چه خلسه ای گم شده ای. نمی دانند اختیار به دست خودت نیست. و تو لال لالی، که حرفی نداری با جماعت عاقلان... 

عشق، پرستشگاه زیبایی است. وقتی کسی را دوست داری، از خودت بیشتر خوشت می آید. زیباتر می شوی. صبح ها در آینه به روی ماه خودت خودت لبخند میزنی، انگار خبر داری که تمام آمدنت به این مدار مدور غمناک، همین بود که دوست داشتن را یاد بگیری، بی منت و بی توقع. 

عشق، عشق، عشق. لبخندی بی دلیل، وسط جلسه کاری خسته کننده. نوشتن اسم کسی، روی کاغذ یادداشتهای روزمره. پیدا کردن اسمی، روی تابلوهای نئونی مغازه های شهر. ضبط کردن صدایی و بارها و بارها شنیدنش. بغض کردن با هر ترانه دلچسب. گریستن روی شانه امن بالش، خندیدن سر به سر باد. رقصیدن با تمام درختهای سرو در پاییز. روباه شدن برای شازده کوچولو، اهلی و رام و مهربان و غمگین. راه رفتن با گربه های بی خواب خیابان، نیمه شبهای سرد. زیستن، شبیه باد، بی قرار و بی آرام. پرندگی، در تمام دشتهای دور. شوق آتش شدن، در تنانگی ناممکن. غزل شدن بر لبان روزگار. ماندن بر بلندای صلیب علاقه، با لبخند و تاج خارِ دوری بر سر. آدم بهتری شدن، به تاوان عمر. باهار شدن در پاییز به برکت لبخندی، برف شدن در چله تابستانِ دستهای کسی. 

متبرک باد نامت ای عشق، که هر روز روز توست......

#حمیدسلیمی

۱۶ آبان ۰۳ ، ۰۸:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نرگس کریمی

بافته ، مبارزه و امید

«بافته» داستان جنگیدن و تسلیم نشدن است . داستانی است درباره تسلیم تقدیر نشدن ، تغییر سرنوشت و پیدا کردن هویتی نو .

خانم لایسیتیا کولومبانی ، در رمان بافته ، زندگی سه زن از سه نقطه مختلف جهان را روایت میکند .زنانی تشنه آزادی.

اسمیتا در هند ، از طبقه دالیت است ، مردمانی غیر قابل لمس که پست ترین طبقه اجتماعی را دارا هستند .اسمیتا چون تمام زنان نسل خویش ، به جمع کردن فضولات انسانی روستا در کوچه ها و خانه ها میپردازد ، اما او در ذهن خویش زنی آزاده است که آرزوی زندگی بهتری برای دخترش دارد ، آرزوی تحصیل و آزادی.

جولیا ، زن دوم ، در ایتالیا ، همراه پدرش ، کارگاهی دارد که به جمع آوری موهای زنان می‌پردازند و کلاه گیس درست میکنند .بعد از حادثه تصادفی برای پدرش ، میفهمد که کارگاه در حال ورشکستگی هست . 

سارا ، وکیلی موفق در کانادا است ، زمانی که در اوج موفقیت و قرار گرفتن در راس امور شرکت حقوقی است میفهمد که سرطان دارد .

سه زن از سه نقطه مختلف ، که در موقعیتی بغرنج ، باید تصمیم بگیرند ، بمانند و سرنوشت خویش را بپذیرند یا مبارزه کنند و سرنوشت‌ را تغییر دهند ، زندگی این سه زن در جایی به هم گره میخورد و بافته میشود .

اسمیتا با دخترش لالیتا ، از روستا می‌گریزد تا به جایی دور پناه ببرد ، جولیا برای نجات کارگاه تصمیم سختی میگیرد و سارا برای نجات زندگیش ، زنی دیگر میشود ، زندگی آنها بدون آنکه بدانند چون سه رشته مو ، در جایی به هم گره میخورد و زیبایی را برایشان خلق می کنند ، اتحادی زنانه شکل می‌گیرد و جهانی نو خلق می‌شود.

 

 

 

۱۵ آبان ۰۳ ، ۰۹:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نرگس کریمی

تویی

این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟!

یعنی تو باور می‌کنی؟!

شمرده‌ای؟!

کی شمرده است؟!

جز سیاست‌مدارها دیدی کسی آدم بشمرد؟!

باور نکن نارنجی..

باور نکن سبزآبیِ کبودِ من...

باور کن همه‌ی دنیا فقط تویی

"بقیه تکراری‌‌اند"

 

•عباس معروفی

۱۴ آبان ۰۳ ، ۱۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی

پایان یک زن

حالا زن نشسته کنار پنجره و فنجان قهوه اش را مزه مزه میکرد و به آسمان تیره پشت پنجره نگاه میکرد .

خانه در آشفتگی عصری پاییزی ، در حال غرق شدن بود و زن میان فنجان‌های قهوه و سیگارهای ناتمام نیز.

ظرفهای نشسته و کتابهای واژگون شده ، لباسهای نشسته ، اتو نشده ، غبار روی میزها و صندلی ها ، نشان از زنی میداد که دیگر نمی‌خواهد به داستان یک زندگی ادامه دهد . آشفتگی میان درزهای خانه در حال ریشه زدن بود و زن می‌دانست که به زودی در کام پوسیدگی خانه ، فرو خواهد رفت ، چون گوری که برای او کنده شده بود تا به راحتی در آن سقوط کند و بدون هیچ تقلایی تسلیم گردد.

حالا بسته سیگار تمام شده بود و آخرین فنجان قهوه نیز هم . زن دیگر آخرین کار خویش را به اتمام رسانده بود و دیگر می‌توانست با قرصهایی که در روکشهای زیبا در کنارش بودند به خوابی عمیق فرو رود و دیگر به هیچ نقشی در این زندگی ادامه ندهد ، آنجا که نقابها می افتند و دیگر نمی‌خواهد نه زن باشد نه همسر ، نه مادر ، نه دختر ....نه هیچ دیگر.

میخواهد که تنها همه چیز در همین لحظه پایان یابد و دیگر تلاشی برای لحظه ای دیگر نیز هم .

حالا آشفتگی ، ساقه های خویش را بر تن زن پیچانده بود و او را چون مادری مهربان ، در آغوش می‌گرفت و می‌فشرد .

فشار دستان مهربانی که ناگاه به خشونتی عظیم تبدیل می‌شدند و نفس را به شماره می‌انداختند . 

از پشت پنجره خانه ، زنی می‌نمود که نشسته و بیرون را می‌نگرد ، اما تنی سرد شده بود که با آشفتگی ، به زندگیش پایان میداد . آنهایی که ازکوچه می‌گذشتند او را مانند تندیسی می‌دیدند که آرام و باشکوه در کنار پنجره خانه ای خوشبخت به کوچه می‌نگرد.

زنی که از نگاه دیگران همیشه همین بود :آرام ، صبور ، حوشبخت ...‌

و حالا نقاب برداشته شده و زن دیگر به خواست خویش به نمایش مسخره زندگی پایان داده بود.

زنی که میخواست همیشه خودش باشد اما....

 

۰۹ آبان ۰۳ ، ۱۷:۱۸ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نرگس کریمی