باز خوانی کلیدر را توانستم شروع کنم .
اما افسوس که کلیدر را نمیشود میان شلوغی بازی بچه ها در پارک ، یا میان آشفتگی خانه در شبانگاه خواند .
باید که خواندنش را مانند یک مراسم آیینی مقدس که به جا آوردنش آداب خاص خود را دارد ، به جا آورد .
باید که نشست میان سکوت خانه ، زیر آفتاب رنگ پریده ولو شده داخل اتاق ، کلمات معطر را بلعید با لذت و آهسته آهسته پیش رفت ، با هر سطر آن ، در آن خاک حادثه خیز ، در آن هیجان خفته در زیر آرامش یک ایل ، زندگی مقدس یک سرزمین را از نو زیست .
عاشق شد ، سواره شد ، به خاک افتاد ، زیر آفتاب سوزان تشنه در جستجوی واحه ای ، راه را گم کرد و سرانجام در آغوش درختی در واحه ای ، اندک خنکایی یافت .
نمیدانم آن دخترک هفده ساله که کتاب را در جوانی ناپخته خویش میبلعید آیا تمام این حس ها را داشت ؟
آن دخترک ترسان از نگاه سرزنش بار دیگران که متهم اش میکردند به دیوانگی و زیاد خواندن ، که در گوشه ای میخزید تا در انجماد خانه ، به درون کلمات فرو رود ، با کلمات نفس بکشد و با کلمات به بلوغ نداشته اش برسد !
این احساس را دریافته بود ؟
اکنون که به معصومیت آن دختر نگاه میکنم ، نمیدانم که آیا باید برای از دست رفتنش در این دنیای سخت و ستمگر گریست یا به این زن اکنون ، که دیگر نیازی به هیچ معصومیت ای ندارد برای زیستن ، در همین دنیای سخت زمانه خویش ،بالید .
بگذریم .
به ادامه خواندن بگذرانیم .